آن‌ها

لحظه‌های من و تو

آن‌ها

لحظه‌های من و تو

۱ مطلب در خرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

۲۴ خرداد ۹۳ ، ۱۴:۱۱

بیزارم از همه آنها که حرف‌های امیدوارکننده می‌زنند. همه آنها که تلخ بودن را به رسمیت نمی‌شناسند. آنها که می‌خواهند امید بدهند. بیزارم از هر چه امید و روشن‌بینی و خوش‌بینی. دلم می‌خواهد هر کسی در برابر حرف‌های نومیدانه من جمله زیبایی می‌گوید را منفجر کنم. هیچ کس نمانده. هیچ کس گوشی برای شنیدن و زبانی برای مهربانی و چشمانی برای دلسوزی ندارد. حتی همان‌ها که حرف‌های خوب می‌زنند، خوبی نمی‌کنند. دلم برای همه امیدهایی که سالها پیش و ماه‌ها پیش و روزها پیش داشته‌ام تنگ شده. دلم کمی لبخند، ذره‌ای امید و پاره‌ای خوش‌بینی می‌خواهد.


کدام خوش‌بینی و امید و لبخند وقتی حتی آنها که همدرد و همدل‌اند هم همدردی و همدلی ندارند؟ کدام امید وقتی هیچ کورسویی نیست. که هر چه بیشتر تلاش می‌کنی، کمتر می‌رسی. هر چه بیشتر محبت می‌کنی، بدتر می‌بینی.


از همه چیز پشیمانم. از همه نفس‌هایی که کشیده‌ام. از همه گناه‌هایی که کرده‌ام. همه راه‌های اشتباهی که رفته‌ام. و مگر راه درستی هم رفته‌ام؟ این بن‌بست سیاه نتیجه همه کارهایی است که کرده‌ام. مهم نیست فکر می‌کرده‌ام کار خوبی می‌کنم یا بد. مهم این است که به سیاهی منتهی شده‌اند. و چه نشانه‌ای روشن‌تر از نتیجه کارها برای آنکه بدانیم خوب بوده‌اند یا بد.


عمری با خودم و دیگران می‌گفتم که نباید از کسی انتظار و توقعی داشت. عمری گمان می‌کردم از کسی توقعی ندارم. اما امروز می‌بینم که توقعم از دیگران چطور منفجرم کرده است. و چطور انتظار لبخند و مهربانی از دیگران، روزگارم را سیاه کرده است.


همیشه همین است. وقتی به اندازه کافی خالی و بی‌امید می‌شوی، جهان هم همه خوبی‌هایش را پس می‌گیرد. نزدیک‌ترین دوستانت کنار می‌کشند و خاموش می‌شوند و سنگدلی پیشه می‌کنند. 


حرف‌های بیهوده. حرف‌های بیهوده. حرف‌های بیهوده بی‌مخاطب تنها.